مرسده ملکوتی**
از کودکی خوابهایی میدیدم که هرگز در دنیای واقعی تجربه نکرده بودم. مکانهایی ناآشنا، اما عجیب آشنا. آدمهایی که چهرهشان بیگانه بود، اما قلبم برایشان دلتنگی داشت.
بعضی شبها، رؤیاهایم ادامه پیدا میکردند—مثل فصلهای ناتمام یک داستان ناپیدا. این خوابها با من بزرگ شدند، و بعد، تبدیل شدند به الهاماتی برای داستانهایی که مینویسم. مثل قصهی دختری که بعد از مرگ، در دنیایی میماند میان مرگ و زندگی، به دنبال بدنی تازه، فرصتی تازه.
شاید به همین خاطر است که از همیشه، به تناسخ باور داشتم. نه صرفاً بهعنوان یک مفهوم دینی یا فلسفی، بلکه مثل صدایی آرام در درونم که زمزمه میکند:
این اولین بار نیست… و آخرین هم نخواهد بود.
تناسخ از نگاه آیین بودا: رهایی از چرخهی رنج
در بودیسم، تناسخ یا سمسارا چرخهایست از تولد، مرگ و باززایی. انسانها از این چرخه عبور میکنند تا زمانی که به رهایی مطلق برسند—به آنچه بوداییان “نیروانا” مینامند.
در این نگاه، روح مانند جریانی از آگاهی منتقل میشود، نه به شکل یک هویت ثابت.
مانند شعلهای که از یک شمع به شمعی دیگر داده میشود،
بدون اینکه دقیقاً همان باشد.
آیا در اسلام نشانی از تناسخ هست؟
در اسلام، مفهوم تناسخ بهشکل مستقیم رد شده است. باور اسلامی بر این است که هر انسان تنها یک بار در دنیا متولد میشود و پس از مرگ، وارد مرحلهای به نام برزخ میگردد تا روز قیامت فرا رسد.
اما برخی عرفا یا متفکران اسلامی، نگاههایی نمادینتر به مفهوم بازگشت روح دارند؛ نه بهعنوان تناسخ، بلکه بهعنوان حرکت روح در مراتب مختلف آگاهی یا بازگشت به اصل خود.
علم چه میگوید؟
علم هنوز پاسخ قطعی برای تناسخ ندارد. اما محققانی مثل دکتر ایان استیونسون، پروندههایی از کودکانی ثبت کردهاند که ادعا میکردند زندگی قبلی خود را به یاد دارند.
در این گزارشها، جزئیاتی ذکر شده که حیرتآور است؛ مکانهایی که هرگز ندیدهاند، یا اسامی افرادی که به طرز عجیبی دقیقاند.
آیا اینها نشانههایی از حافظهی روحاند؟
یا بازیهای پیچیدهی ذهن؟
علم هنوز نمیداند.
و شاید هنوز نباید بداند…
تجربهی من: رویاهایی که از جایی دیگر میآیند
من بارها مکانهایی را در خواب دیدهام که بعدها در بیداری آنها را حس کردهام.
آدمهایی را شناختهام که هرگز ندیده بودم، اما قلبم انگار از قبل با آنها آشنا بود.
نوشتن برایم تبدیل شد به راهی برای بازگویی این خوابها. هر واژه، پلی بود میان این جهان و جهانهایی دیگر.
شاید همهی اینها خیال باشد.
شاید هم نه.
اگر روح من هزار بار زاده شود…
اگر روح من هزار بار زاده شود،
باز هم چشم به آسمان میدوزد،
باز هم در رؤیاهایی رنگی سرگردان میشود،
و باز هم مینویسد…
شاید برای آنکه چیزی را به یاد بیاورد،
شاید برای آنکه چیزی را ناتمام رها نکرده باشد.
تناسخ برای من یک حقیقت علمی یا دینی نیست،
یک حس است.
حسی عمیق و بینام،
که از درونم زمزمه میکند:
تو تنها یک بار زندگی نکردهای… و این پایان نیست.